تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1418
بازدید دیروز : 1030
بازدید هفته : 12775
بازدید ماه : 43286
بازدید کل : 10435041
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 4 / 7 / 1394

- قبل از عملیات خیبر بود. آقا محسن همه فرمانده ها را برده بود جنوب. می گفت باید با آب و موقعیت جزایر آشنا باشید. رفتیم بندر عباس. قرار بود یک ناو ما را ببرد اطراف جزایر. همه خسته و کوفته از راه رسیدند. سوار که شدیم هر کسی رفت یک جایی برای استراحت. حاج همت رفت روی عرشه ناو. منتظر ماند که بقیه هم بیایند. کسی نیامد. شروع کرد سر و صدا کردن «کجایید؟ پاشید بیایید. کسی حق نداره استراحت کنه. آقا محسن شما رو آورده اینجا و این همه خرجتون کرده تجربه پیدا کنید، رفتید استراحت؟» اینقدر سر و صدا کرد که همه را آورد روی عرشه. بعد شروع کرد به بحث کردن. «خب، اگر عراق بخواد اینجا عملیات کنه...»

*****

- من و همت با هم بودیم که طرح عملیات خیبر و موقعیت جزیره را به ما گفتند. تأکید کردند که منطقه عملیات باید کاملاً سری باشد. نباید هیچ کسی از موضوع با خبر شود. وقتی فهمید خیلی خوشحال شد. گفت «خب، اگر قراره اینجا عملیات کنیم باید با بچه ها بحث و بررسیش کنیم.» گفتند «فعلاً این کار رو هم نکنید.» پرسید «می شه یک جایی که کسی نباشه تنهایی بنشینم و رو منطقه کار کنم؟» گفتند «اگر مطمئنی کسی نیست اشکالی نداره.» عجیب به منطقه خیبر علاقه مند شده بود.

*****

- قرار شد توی جزیره یک سنگر درست کنیم که قرارگاه فرماندهی باشد. دیوارها که تمام شد چند تا الوار انداختند روی سقف و چند تا گونی هم روش. تمام که شد، همه با هم رفتیم داخل سنگر. هنوز ننشسته بودیم که یک خمپاره درست خورد روی سقف. حاج همت بلند گفت «بر محمد و ال محمد صلوات.» همه صلوات فرستادند و یادشان رفت چی شده بود.

*****

به یاد شهید حاج همت

- جزیره داشت از دست می رفت. سنگر محکمی نداشتیم که از خودمان دفاع کنیم. محور طلائیه باز نشده بود. مشکل پشتیبانی داشتیم و دشمن خیالش از طرف طلائیه و بقیه جاها راحت شده بود. همه فشارش را گذاشته بود روی جزیره. وارد جزیره شده بود. تجهیزات زرهیش را آورده بود. خطر دفاعی محکمی هم پیدا کرده بود. سخت ترین لحظات عملیات خیبر بود. نزدیک ظهر بود. من، همت و باکری با هم بودیم. فکر کنم زین الدین هم بود. داشتیم جمع بندی می کردیم. همه چیز تمام شده که پیام امام رسید. امام پیام داده بود «حفظ جزیره، حفظ اسلام است.» همت یک دفعه بلند شد. گفت «هیچ مشکلی نیست. ما خودمون اسلحه می گیریم دستمون.» یک تیربار گرفت دستش و گفت «من تیربار می گیرم و می رم فلان جا.» باکری هم یک اسلحه برداشت. گفت «من هم می رم فلان نقطه.» بین رزمنده ها یک شور و هیجانی پیدا شد. شرایط عوض شد. شب دوباره به دشمن حمله کردیم. صبح جزیره دست ما بود.

*****

- فردای همان روزی که پیام امام آمده بود من نشسته بودم جلوی سنگر. چند تا از بچه های لشکر بیست و هفت آمدند کمی آن طرف تر نشستند تا حاج همت توجیهشان کند. من هم کنارشان داشتم کار خودم را می کردم. فشار روانی زیادی روی حاجی بود. هم از طرف فرمانده ها که چرا خط طلائیه باز نشده، هم از طرف نیروهایش که چند شب پشت سر هم عملیات کرده بودند، خسته شده بودند، شهید و مجروح داده بودند. شرایط سختی بود. می فهمیدم چه فشاری را تحمل می کند. همت آمد. مثل همیشه با آرامش و اطمینان بچه ها را توجیه کرد و رفت.

- عصر روز هفدهم اسفند بود. مشکلاتی که داشتیم تمام شده بود. جزیره تثبیت شده بود. من چند ساعتی رفتم و برگشتم. وقتی برگشتم سلیمانی گفت «همت با موتور رفته بود جایی و بیاید توی راه شهید شده.» خشکم زد. پرسیدم «همت شهید شده؟» گفت «این جوری می گن.» بعد انگار که توان پاهاش تموم شده باشد نشست رو زمین.

برای شادی روح شهدا صلوات بفرستید



منبع :

 

همشهری


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی